دلنوشته
خاطرات یک جوان کهنه دل
آهی در بساط نداشتم پس ترنم زیبای بهاری را به نسیم گرم تابستان فروختم ، همینطور پیش میرفتم تا رسیدم به سی ام مرداد ، سالروزم بود ، اما بر عکس همیشه و هر سال هیچ تفاوتی برایم نداشت ، اهمیتی نمیدادم ، چرا که اینبار احساس نکردم که یک سال بزرگتر شدم ، احساسم این بود که یک سال را به بطالت گذراندم ، آیا میشود جبران کنم؟ زمان بازمیگردد؟ استیون هاوکینگ کجاست که از او تونل زمانش را قرض بگیرم اشتباهات پشت اشتباهات پنهان بودند و من هیچکدام را ندیدم یک سال به بطالت گذشت و جبرانی وجود نخواهد داشت ، تنها ثمره ی آن حسرت است دلنوشته ای از ایهام